91/10/4
4:46 ع
بیستمین سال می گذشت از عمر؛ بیستمین سال مثل رعد گذشت...
چارِ دِی یکهزار و سیصد و عشق
روز سختیست ابتدای خودم
بیستمین سال می گذشت از عمر
می سرودم ز ناکجای خودم
مانده بودم چگونه بنویسم
شرح حالی ز ماجرای خودم
تا قضاوت کنم چگونه گذشت،
می نشینم کمی به جای خودم
عاشق هر کسی که شدم
متأثر شدم برای خودم
جای هر کس درون قلب من است
مانده ام با برو بیای خودم
از تمام جهان فقط سه نفر
من و دلتنگی و خدای خودم
گوش شیطان کر و اجاقش کور
مثل لالی در انزوای خودم
سهم من از تمام دنیا شد
شعری از سینه ام برای خود
عمر من هم تَمُرُّ مَرَّ سحاب
شده نزدیک انتهای خودم
خسته از زندگی پاییزم
روز سختیست ابتدای خودم
91/7/27
9:19 ع
مداح میخواند.
و من تو راجست وجومیکردم.
گاه درنقش ونگار های سقف و گاه در گل های قالی!
عجب حکایت تلخیست قصه ی من و تو.
شیطان اینجا هم من و تو را از هم دور میکند.
دیگربااین حرف هانمیشود.
باید امروز بیایی که دلم را نبرند.
عزیزٌ علىَّ که نیایی
91/7/10
10:53 ع
فصلی را به انتظار نشستم نیامدی؛
خدا کند روغن کرچک افاقه کند!
ای شعر کثیف!
پاییز را بیا!
* یبوست ذهن تعبیری است از استاد زمانی در مورد خشکیدن قریحه ی شاعر.
91/7/9
11:49 ع
نمی دانم چرا
دیگر نوشته های غمم،
از درخت زرد ذهنم، نمیبارند!.
تابستان که فصل من نبود!
شاید برایم،
پاییز، بهاری باشد!